پنج روايت از قتل پروين

علي قانع
alighane20022002@yahoo.com

پنج روایت از قتل پروین.......

پروین مرد . پروین را کشتم . به حساب من دیگر باید کاربرای همیشه تمام شده باشد و مرگش رسمأ اعلام شود . از همان ابتدای ماجرا همیشه حدس می زدم که قائله پروین می بایست در نوبت پنجم به آخر برسد چرا که طی این مدت به عناوین مختلف با عدد پنج روبرو بودیم0 حدود پنج ماه قبل با هم آشنا شدیم0 همینطور اتفاقی0 اما بعدها دیدم که نمی تواند کار اتفاق باشد- ارتباطمان بیشتر شد و فهمیدم پروین از همسرش طلاق گرفته و تنها با دختر پنج ساله اش زندگی می کند0 پنج سالی با هم اختلاف سنی داشتیم- من بزرگتر بودم0 هر دوی ما در پنجمین روز پاییز بدنیا آمده بودیم- پنج شکست مضحک را در طول زندگی همراه خودمان یدک می کشیدیم0 پنج بار قاطعانه تصمیم گرفتیم دل بکنیم و تا ابد همدیگر را نبینیم و هر بار پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که بوسه هامان داغ تر از همیشه میشدو در آغوش هم گریه می کردیم0 یا می خندیدیم0 به سرنوشت- به گذشته و آینده نا معلوم- به شانس0 اتفاق0 به منطق گنگی که ما را به هم می رسانید و به عاملی که بی رحمانه آزارمان میداد و سبب میشد کار به آنجا بکشد0و اینکه بعد از مدتها دوری و فاصله گرفتن از قلم و کاغذ- پنج قطعه داستان عاشقانه نوشتم که در هر کدام بارها و بارها نام او تکرار می شود0 اما دیگر پروین مرد0 من او را کشتم0 این را کاملا مطمئنم که با دست های من به قتل رسید0 پنج بار و با پنج روایت جداگانه و حالا حتی با وجوداطمینان از مرگش- پنج شب متوالی است که خودم را از همه اطرافیانم ایزوله کرده ام و سعی دارم تا به خود بقبولانم که او واقعا از زندگی ام بیرون رفته و دیگر نیست و یا حداقل اینکه دیگرنبایدو نمی تواند باشد0 پنج شب طولانی و بی پایان تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و سیگار پشت سیگار دود کرده ام0 نشسته ام پای کامپیوتر و صدها بار نامه هایش را مرور کرده ام و به آهنگ دلخواه هر دویمان گوش داده ام0
وای000000 از این00000غم00000 جدا000000یی000000000




روایت اول000000

گل ها را روی میز می گذارد و کنارم می نشیند0 بر خلاف اکثر خانم ها دوست ندارد هیچوقت گل هدیه بگیرد0آنهم گلایل قرمز0 می گوید نا خودآگاه یاد مراسم تدفین می افتد0 لباسش سفیدرنگ است0 یکدست سفید0 چند شکوفه سفید هم به موهاش زده است0 بنظرم میرسد از همه چیز با خبر است0 حرفی نمی زند اما چشمهایش نشان می دهد که می داند0 نگاهش داد می زند که آماده است یا اینکه می خواهد کمکم کند0 می پرسد چای می خورم یا قهوه 0 از کارم سوال می کند0 از وضعی که در خانه دارم و از پسرم هم می پرسد0 جوابش را فقط با اشاره و بالا و پایین آوردن سر می دهم0 نمی توانم مستقیم توی چشمهاش نگاه کنم و حرف بزنم0 عجیب است0 با این اوضاع و احوال مستاصل و ذهن پریشان یکدفعه هوس از آن کارها به سرم می زند0 حداقل برای آخرین بار0 دست می برم توی موهاش و نزدیکتر می شوم 0می گوید حوصله اش را ندارد0 می گوید از وقتی که زنگ زدم و گفتم می آیم یک جور دلچسبی احساس آرامش می کند0 می گوید حس می کند کامل شده است0 حس میوه رسیده ای که انتظار چیده شدن را می کشد0 یا اینکه بخودی خود از روی درخت می افتد0 دوباره بطرفش می روم0 حوصله اش را دارد0 پر شورتر و گرم تر از همیشه 0 وقتی کار به آخر می رسد و هر دو سر مست و بی نیاز روی تخت رها می شویم بی اختیار دهانم به حرف زدن باز می شود0 پشت به او می کنم تا نگاهم به او نیفتد0 عکس العمل اش را نبینم0 شاید هم به این دلیل که شهامتم بیشتر شود0 می گویم تصمیم گرفته ام همه چیز را تمام کنم0 می گویم می خواهم او را بکشم0 مجبورم او را بکشم0 نه به این دلیل که دیگر نباشد و او را نداشته باشم 0 بر عکس 0 برای اینکه همیشه و تا ابد متعلق به من شود 0حفظش کنم توی ذهنم0 توی قلبم0 توی نوشته هام و توی صدایم که شاید تا قرنها در فضا موج بزند و همراه ابر و باد این سو و آن سو برود0 می گویم این آخرین و بهترین راه است 0 می گویم من هم به آن فلسفه معتادم که نجات باغچه را در مرگ باغچه می بیند0 وقتی بر می گردم پروین چشمهایش بسته است0 خواب است0 بیدار است و خود را به خواب زده0 خواب می بیند0 در خواب می خندد. چقدر دلم می خواهد بدانم چه خوابی می بیند0 بالشت را روی صورتش می گذارم و همه وزن ام را روی آن می اندازم0 پنج دقیقه. قدری بیشتر یا کمتر0 توی فیلم ها دیده ام آدم ها چطور موقع خفه شدن دست و پا می زنند و تقلا می کنند0 دست و پا نمی زند و هیچ تقلایی نمی کند0 شب دارد به نیمه می رسد0 بالشت را بر می دارم0 پروین مرد0 پروین را کشتم0000



روایت دوم.....

روبروی هم نشسته ایم . فنجان قهوه اش را جرعه جرعه سر میکشد . تا آخر . بعد لبخند می زند و توی چشمهام ثابت می ماند .
" قهوه قجری..." .
یکباره تمام بدنم گر می گیرد . مثل شاخه ای خشکیده که با برخورد ساعقه شعله ور میشود و به چرق و چرق می افتد. انگار ظاهرم معلوم کرده که زیر پایم خالی ست و معلق مانده ام. به کمکم می آید .
" اما تلخی اش اصلأ آدم رو نمیزنه . یه جورایی هم دلچسبه.." .
نگاهش می کنم . سعی میکنم نگاهم به او وصل نشود . ششدانگ حواسم به حرکاتش است . سعی میکنم حواسم هر جای دیگری باشد الا او و فنجان قهوه اش – با هر دو دست فنجان را به طرف سینه میبرد . چشمهاش را میبندد و زیر لب زمزمه ای . بعد با دست چپ فنجان را روی نعلبکی پشت و رو می کند .
" ایندفعه می خوام واسه خودم فال بگیرم . در حضور تو... "
چیزی نمی گویم .توی فنجان چشم می گرداند و لکه های سیاه رنگ را دنبال میکند . نگاهی به کهکشان طالع اش و نگاهی به من – با فاصله های کوتاه – با لبخند هائی که حالا معنی لبخند را زیر سوال می برد – تمام ذهنم مشغول اوست – تظاهر می کنم ذهنم جای دیگری بند است – نمی توانم- .

"اول . جمله معروف همه فالگیر ها ...یه سفر طولانی می بینم . اونقدر طولانی که آخرش نا پیداست - یه خبر خوب اما معلوم نیست از کیه و چه کسی رو خوشحال می کنه - یه مرد شبیه تو . اصلأ خودتی - ایستادی وسط یه دایره و مدام دور می زنی - یه زن ام هست . دشمن نیست ولی دوست هم نمیتونه باشه - دو تا بچه که فاصله شون از بقیه بیشتره - خط ها کم کم باز می شن و می رسند یه جائی مثل دشت . برهوت . خشک و خالی و پر غبار .... "
گفته بود خیلی زود اثر می کند . پنج دقیقه بیشتر یا کمتر . بستگی به آدمش دارد – اصرار داشتم بدون درد باشد – گفته بود کاملأ بی درد است . آخ هم نمی گوید . حتی طعم خوبی دارد و نشئه آور است . آرام آرام آدم را می برد آنطرف گود . مثل خوابیدن – دلم می خواست بدانم آنطرف گود خواب هم می شود دید یا نه .- دوباره خط ها را دنبال می کند – اینبار با مکث بیشتری – سرش بالای فنجان دور می زند – نگاهش روی صورتم ثابت نیست . چرخ می خورد – میخواهم با قی اش را بدانم – بپرسم که ... – اما دهانم باز نمیشود انگار سم توی فنجان من بوده – خودش ادامه میدهد .
" جلوتر چیزهایی شبیه گلبرگ ریخته که رنگ خاصی ندارند . درب و داغون و له شده . لگد خورده . کنارش یه پرتگاه و یه چشمه که انگار آبش یخ بسته . با قندیل های بزرگ و نوک تیز . سردم شده . اینجا چقدر سرده...."
لحظه به لحظه تعادلش را بیشتر از دست می دهد – پلک هایش را بزور باز نگه میدارد.
" یه قفل بزرگ و چند تا کلید کج و معوج . یه چیز دیگه ای هم هست . یه دالان بی سروته و تاریک . خیلی تاریک ....تا..."
آرام سرش را می گذارد روی میز و چشمهاش بسته می شود- فنجان خالی از لای انگشت هاش می افتد و غلت میزند و رگه سیاه باریکی روی میز شکل می گیرد – گونه هایش را توی دستهام میگیرم – طوری که بیدار نشود – نگاهم به نقاط تیره و درهم خلط ته فنجان میفتد –او را در عمق همان دالانی که گفت می بینم – پروین مرد – پروین را کشتم .....



روایت سوم .......

روزنامه را از پشت در آپارتمان بر میدارم 0 تاریخ پنج روز قبل را دارد0 حدس می زنم طبق معمول کار همسایه ها باشد 0 جدول اش هم دست خورده است0 زنم روی میز یاداشت گذاشته که بعد از کار با خواهرش می روند خرید0 سر راه بچه را هم برمیدارند و با خود میبرند0 نوشته که نگران نباشم0کاش این را می دانست که دائمأ نگرانم0 چه اینجا در خانه خودمان و یا وقتهائی که پیش پروین هستم0 چه حرفی ست می زنم0 مگر آنجا نمی تواند خانه دیگری برای من باشد0 یعنی نباید باشد0 خانه واقعی یک مرد کجاست0 ادامه یاداشت زنم .
" میوه شسته و آماده توی یخچال است زحمت بکشید و میل کنید. شیر هم گرفتم. بجای فرت و فرت سیگار کشیدن کمی شیر بخور0 راستی خسته نباشی"
خسته ام. خیلی زیاد0 از جنگ و گریزی که با خودم و بقیه دارم. مدتهاست خستگی امانم را بریده. مانده ام. روزنامه از جایی تا خورده که مربوط به صفحه خبرها و حوادث است و دایره ای با خودکار قرمز دور یک خبر.
" زنی با خوردن قرص خواب آور به زندگی اش خاتمه داد "
یکدفعه چیزی شبیه صدای جیغ توی گوشهام می پیچد0 پروین قرص خواست و من گرفتم0 گفته بود فکر و خیال زیاد خواب اش را حرام کرده0 وقتی هم که می خوابد فقط کابوس می بیند0 گفته بود مدام مینشیند و امتداد رابطه مان را دنبال می کند0 می نشیند و پایانش را به اشکال گوناکون ترسیم می کند0 دوباره چشمهام به دایره قرمز رنگ روزنامه وصل می شود.
" همسایه ها با شنیدن صدای گریه غیر عادی دختر متوفی قفل در را شکسته و وارد خانه میشوند "

نمی دانم سیگارم را کی روشن کرده ام که حالا دارد لای انگشتهام را می سوزاند0 فقط پنج روز از او بی خبر مانده بودم0 پنج روزی میشد که هیچ پیامی روی کامپیوترم نمی آمد و همه تلفنهایی که میزدم بی جواب میماند0 هیچ اسمی برده نشده0 اصلأ شاید او نباشد0 حتمأ کس دیگری ست0 یک لحظه کوتاه فکر مضحک و موذیانه ای از ذهنم با سرعت عبور می کند0 بلاخره همه چیز تمام شد0 خلاص0 اما حالا چرا اینقدر عطش دارم و تشنگی عذابم میدهد0 در یخچال را باز میکنم و بطری آب را سر میکشم0 سبد میوه ای که زنم برای رفع خستگی من آماده کرده توی نگاهم قرار می گیرد0 چه باسلیقه چیده شده اند0 خوشه های انگور کنار گیلاسهای درشت و سیب سرخ0 باز عطش و تشنگی مفرط0 یک لیوان شیر هم می خورم. احساس میکنم از حرارت زیاد دارم ذوب می شوم0مغزم کارنمیکند0 دوباره فکرم می رود سمت پروین0 قرصها0 خبر روزنامه0 سرم دور برداشته و گیج می زند0 گفته بود راهی برای این ماجرا پیدا کرده0 گفته بود می خواهد کاری کند تا درگیری ها خیلی زود به آخر برسد0 از بهترین و کوتاهترین مسیری که میشود طی کرد0 گفته بود ذله شده از هجوم افکار پریشان و بی خوابی های شبانه0 از دلواپسی ها0 زنم توی یاداشت نوشته نگران چیزی نباشم0 سوار ماشینم میشوم وتمام راه را تخته گاز می روم0 فکرش را هم نمیکرم پایانش اینطور باشد0 قرصها را خودم گرفتم0 گفته بود کمی آرام ام می کند0 گفته بود دیگر از قرصها هم کاری ساخته نیست0 به محض پیاده شدن دستم می رود روی زنگ و با تمام قدرت دکمه را فشار میدهم0 بعد از همینجا سرم را بالا می گیرم و به پنجره اتاقش چشم می دوزم و منتظر می مانم تا مثل دفعه های قبل با لبخندی پشت شیشه ظاهر شود و در را برویم باز کند0 ولی می دانم که او دیگر نیست0 پروین مرد0 پروین را کشتم .....

روایت چهارم ........

حالا افتاده ای روی آسفالت خیابان و خیره شده ای به من که چه شود0 با چشمهای باز ذل زده ای به آسمان0 به این پنجره شکسته و پرده ای که باد صبحگاهی بازی اش می دهد0 جایی که من ایستاده ام0 موهایت مثل وقتهایی که می خوابی پهن شده روی زمین0 اما خیس0 لزج و خونی و چند باریکه قرمز رنگ از حوالی موهای پریشانت راه گرفته و جایی کنار جدول پیاده رو به هم وصل شده است0
آفتاب وقتی به خرده شیشه هایی که اطراف بدنت ریخته شده می تابد اجازه نمی دهد تا نگاهم یکجا ثابت بماند و ببینم آیا با پرت شدنت رنگ دلواپسی هایی که همیشه آزارت میداد مثل رنگ زندگی از چهره ات محو شده است یا نه0 آخر اضطراب و هراس خودش را اینطور پررنگ تر نشان می دهد0
بلند شو دیگر0 نه اینکه خنده ام نمیگیرد بلکه به فکر فرو می روم نکند واقعأ میل به رفتن داری0 بی من 0 بلند شو تا دخترت بیدار نشده0 باز می گویی آرام تر صحبت کنم0 داد نزنم0 تقصیر من که نیست تو هم داری داد می زنی0 ولی فکرش را هم از سر بیرون کن که من به او بگویم دیگر نیستی0 نه به او نه به هیچکس دیگر.......0 باید همان اول بر می گشتم0 میرفتم و دیگر نمی آمدم0 گفتی دیگر نیا0 هیچوقت0 فراموش کن0 باید فراموش کنیم0
گفته بودی .......
گفته بودم ........
نباید می گفتی متنفری از من0 از خودت و از زندگی0 نباید می گفتی بازی تمام شد0 هر دوی ما خیلی خوب میدانیم اینطور نیست0 بازی نبود0 نباید می گفتی مجبوریم به فاصله گرفتن و دوری از همدیگر0 اجباری در کار نیست0 گفتی دلهره ازدست دادن دخترت را داری0 دلهره لطمه دیدن زندگی اش را0 حتی لطمه دیدن زندگی من0 که زندگی ات مدام پیش روی ات است و تنهایی دخترت0که حتی تصور خراب شدن و تباهی یک زندگی دیگر عذابت می دهد چه رسد به اینکه دلیلی بر این تباهی محسوب شوی0 گفتی تصمیم ات را گرفتی0 نمی خواهی ادامه بدهی0 نباید ادامه بدهیم0 این را هم گفتی که هیچوقت خودم را جای تو نگذاشته ام و از دردی که میکشی بی خبرم0 خیلی خوب0 قبول0 بلند شو هر چه تو بگویی0 اصلا از همین حالا من بجای تو و تو جای من0 اصلا وقتی حرفمان بالا می گیرد تو هلم میدهی و من پرت می شوم پایین و سرم میخورد به جدول پیاده رو وجمجمه ام له میشود و جوی باریکی از خون توی خیابان راه میفتد0 میدانم0 تقصیر تو که نیست0 حالا ایستاده ای آن بالا و آنطور به جنازه ام نگاه می کنی و اشک می ریزی که چه شود0 قبول است تمام اش میکنیم0 بلند شو و موهایت را شانه کن0 دستی هم به سر و رویت بکش0 می خواهیم برای آخرین بار قهوه ای با هم بخوریم و کمی حرف بزنیم0 خیال می کنیم هنوز اول شب است0 خیال می کنیم واقعأ تنهائیم و کسی دور و برمان نیست0 گوش کن صدای موسیقی قطع شده و بنان آوازش را تمام کرده است0 لااقل بلند شو دوباره نوار را روشن کن0
بی.........ما...........رف...........تی.............تن...........ها.............مان................دم.......همین که آفتاب بزند می روم سراغ خودم0 می روم سراغ داستانم0 می روم و روایت بعدی را سر می گیرم0 پنجمین و آخرین روایت این عشق ممنوعه را . مثل آرش همه وجودم را توی زه می گذارم و رها میکنم تا شاید به تو برسم و جائی نزدیک بتو در خاک فرو نشینم. نگاه کن دوباره کار دارد با همین دو جمله کوتاه به آخر می رسد0 پروین مرد0 پروین را کشتم.....0



روایت پنجم .......

"پروین. پروین. پروین. پروین. پروین..... "
صدای زنم را میشنوم که می گوید حاضر شده اند0 خودش و پسرم 0 قول سینمای امشب را چند روز قبل گرفته و دائم یاد آور شده است0 می گویم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد و دوباره دستهام میرود روی کلیدهای تایپ کامپیوتر...

"پروین با منی یا نه / بنشین و خوب گوش کن / فرصتی برایمان نمانده / همینکه دوباره متولد شویم و دوباره بمیریم / زایش و مرگ رویایی در نیمه شب / قدری شتاب کن / باید راه برویم / حرف بزنیم / یا با هم بخوابیم / تا رسیدن به مستی و فراموشی / بجنگیم . آشتی کنیم / باید کمی خندید و اشکی ریخت / اگر مجالی بود/ فرصتی باقی نیست پروین/ روایت آخر را میگویم.../0 "

در باز می شود و یک بار دیگر تذکر میدهد که دیر شده و تا اینجا بلیط سانس آخر را از دست داده ایم0 نگاهی به صفحه کامپیوتر می اندازد و می پرسد تمام نشد0 تا کی قرار است ادامه بدهم0 می گویم چیزی نمانده0 سطرهای آخر است0 فقط چند لحظه0 چند ساعت0 چند روز0 چند هفته0 ماه0 سال0قرن0

"پروین روایت پنجم شروع شده و نشانه هایش همین پریشانحالی و تشویش خاطری است که سراغم آمده0 مضطربم پروین0 نمی دانم چه اتفاقی می خواهد بیفتد0 شاید هم چون میدانم اینقدر کلافه و بیقرارم0 دارم انتظار یک حادثه از پیش اعلام شده را می کشم0 زجر آور نیست پروین0 باید شاهد بوقوع پیوستن کابوس هایم باشم0 "

باز حواسم میرود پی سینمای امشب و قولی که داده ام0 گویا قصه فیلم حول کشته شدن مردی بدست زن های مورد علاقه اش دور میزند و این موضوع خانمها را کنجکاو میکند تا فیلم را ببینند0 بعد هم فاتحانه از سینما خارج شدن ولذت بردن از انتقامی که علیه بیعدالتی همیشگی مردها نسبت به جنس زن گرفته شده. فمنیست ها به پیش . فکرش را که می کنم می بینم راوی داستان فیلم تا چه اندازه می تواند به من و دغدغه هایم نزدیک باشد0

" پروین شمارش معکوس را خودت بگو0 میدانی خبر از چه اتفاقی میدهم0 بارها حرفش را زده ایم و تو همیشه برنده شده ای و انتخاب با تو بوده0 حالا هم حکم با تو است0 بازی تمام0 تو پاک می شوی و من برمی گردم به همان عوالم و مکاشفه های غم انگیز0 همان چرخه مکرر سرگردانی0 بر می گردم به وضع معلق قدیمی ام و ساعت ها در آن دالان تاریک قدم میزنم و سیگار می کشم0 سیگار می کشم وقدم میزنم0 اشتباه نکن پروین0 اصلأ نگران تو نیستم0 تو پاک می شوی0 "

قهرمان زن فیلم ( یکی از قهرمانها ) بعد از با خبر شدن از رابطه شوهرش و زنی دیگر تصمیم میگیرد با کشتن رقیب او را از مسیر زندگی خود پاک کند0اما همینکه با او آشنا می شود نقاط مشترکی پیدا میکنند و بنوعی با هم به تفاهم میرسند تا جایی که دست به دست می دهند و مرد را به قتل میرسانند0 میپرسم وقتی داستان فیلم را به این خوبی می داند دیگر چه اصراری دارد وقت تلف کند و آن را ببیند0 با طنازی میگوید نمی خواهد لذت تماشای کشته شدن آن مرد بد جنس و خیانتکار را از دست بدهد0 پیراهن سبز رنگی که پوشیده با ترکیب صورتش همخوانی خاصی دارد و زیباتر از مواقع دیگر بنظرم می آید0

" راحت شدم پروین0 گفتنش عذاب آور بود0 اما حالا که بزبان آمد می بینم چقدر سبک شده ام و چه آرامشی نصیب روح خسته ام کرده ام0 حتی دیگر نفسهام آزارم نمیدهد0 میدانم دلگیر نیستی0 نخواهی شد0 عاشقانه درخت بادام را بخاطر داری0{ وشکوفه داد که0 هر که مرا جستجو کند مرا خواهد یافت0 هر که مرا بیابد مرا خواهد شناخت0 هر که مرا شناخت دوستم خواهد داشت0 هر که مرا دوست بدارد من نیز او را دوست میدارم0 و من هر که را دوست بدارم میکشم0} "

فرمان پاک شدن را به کامپیوتر میدهم و منتظر میمانم0 پیامی روی صفحه می آید و می خواهد بداند آیا از حذف کامل مورد انتخابی اطمینان دارم یا نه0 در زمانی کوتاه تمام روایات پنج گانه در ذهنم باز خوانی می شود0 کلید مثبت را میزنم0 چند لحظه صفحه مانیتور سیاه میشود و بعد برمی گرددبه همان تصویر گلا یل قرمز رنگی که از قبل ثبت شده است0 کامپیوتر را خاموش می کنم و راه می افتم0 وقتی زنم دوباره آخر ماجرا را جویا می شود نا خودآگاه همان جمله های پایانی در خاطرم شکل میگیرد0 پروین مرد0 پروین را کشتم0
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30669< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي